بت وارگی «مذاکره»/ واسازی یک مفهوم سیاسی به سبک ادوارد سعید
به گزارش گروه بین الملل خبرگزاری دانشجو ؛ مخالفت با «مذاکره» موضعی غیرعقلانی و حتی عبث به نظر میرسد. مذاکره، در معنای عام خود، ابزاری بنیادین در جعبهابزار سیاست خارجی هر دولتی است؛ شیوهای برای مدیریت روابط، حلوفصل اختلافات و پیشبرد منافع ملی. جمهوری اسلامی ایران نیز، همچون هر بازیگر دیگری در صحنهٔ بینالمللی، از این ابزار در تعامل با دوستان و دشمنان، همسایگان و رقبای دور و نزدیک، بهره برده است. پس چرا عدهای با امری چنین بدیهی و ضروری مخالفت میکنند؟ چگونه میتوان با مذاکره به مثابه ابزار دیپلماسی، که در واقع مترادف با محور دیپلماسی است، مخالفت کرد؟ از این پرسشها میتوان دریافت که به راستی این نقدها به مذاکره به معنای عام نمیتواند باشد، بلکه به مذاکره به عنوان مفهومی خاص نظر دارد.
برای واکاوی این مسئله باید به این نکته در نظر داشت که مفاهیم در خلاء وجود ندارند؛ آنها در بسترهای تاریخی و سیاسی معین، بار معنایی و ایدئولوژیک به خود میگیرند و گاه از معنای اصلی خود تهی و به چیزی دیگر بدل میشوند.
برای فهم این دگردیسی معنایی، میتوان به سرنوشت مفهوم «اصلاحات» در ایران نگریست. اصلاحات، در لغت، به معنای بهبود و تغییر در جهت رفع کاستیهاست؛ قاعدتاً هر شهروند دلسوزی باید خواهان آن باشد. با این حال، در تاریخ سیاسی معاصر ایران، «اصلاحات» به اسم رمز یک جریان سیاسی خاص با کارنامه و برنامهای مشخص بدل شد. از این رو، مخالفت با «اصلاحات» نه به معنای مخالفت با ضرورت بهبود امور، که به معنای نقد آن پروژهٔ سیاسی معین بود که به باور منتقدانش، نتایج زیانباری به همراه داشت.
«مذاکره» نیز به سرنوشتی مشابه دچار شده است. این واژه از یک ابزار تاکتیکی در سیاست خارجی، به یک بتوارهٔ ایدئولوژیک و استراتژی مرکزی یک جریان فکری-سیاسی خاص بدل گشته است؛ جریانی که راهحل تمام مشکلات کشور، از بحران اقتصادی و توسعهنیافتگی تا تهدیدات امنیتی را در نشستن پای میز گفتوگو با ایالات متحده آمریکا و متحدانش میبیند. در این گفتمان، مذاکره دیگر یک وسیله نیست، بلکه خود هدف است. چنین درکی از جمله در بیان رئیس جمهور پزشکیان جلوه پیدا میکند که میپرسد «اگه مذاکره نکنیم، چه کنیم؟». در این گفتار، منظور از مذاکره دیگر نمیتواند یک ابزار همیشگی سیاست خارجی باشد. اینجا، مراد از مذاکره «راهحل» وضعیت کنونی ایران است. دقیقتر، آن جملهٔ پرسشی گویای آن است که مذاکره تنها راهحلِ موجود است، که بدیلی ندارد. در عین حال، روشن نیست که این مذاکره چیست و چگونه حلال مشکلات است. در عوض، مفهومی توخالی و انتزاعیست که با تاریخِ واقعی اتکا به مذاکره بهمثابه راهحل در دو یا سه دههٔ اخیر ایران و پیامدهای آن نیز کاری ندارد.
از این رو میتوان از بتوارهٔ مذاکره صحبت کرد. بتوارگی در اینجا یعنی، اولاً، آنچه از مذاکره بهمثابه یک مفهوم در بستر سیاسی ایران منظور میشود با آنچه به نظر میرسد متفاوت است. مذاکره در ظاهر یک ابزار سیاست خارجی است و نه چیزی بیش از آن؛ ولی در واقع به معنای یک مشی معین در سیاست خارجی یا محور اصلی دیپلماسی است، به معنی ضرورتِ عادیسازی با غرب بهمثابه تنها راهحل وضع موجود. دوماً، مذاکره با عاملیت یک جریان سیاسی و گفتمانی خاص در شکل یک برساخت ایدئولوژیک و یک آیین مقدس درآمده که هرگونه تردید در آن گناهی نابخشودنی تلقی میشود. حامیان بتوارهٔ مذاکره مخالفت با مذاکره را تحت عنوان مخالفت با ابزار دیپلماسی بازنمایی کرده و آن را در قالب یک رویکرد افراطی و دور از عقلانیت حکمرانی بر کشور تقبیه میکنند.
نقد مذاکره نیازمند واسازی این مفهوم بتواره است تا نشان داده شود که این نه مخالفت با دیپلماسی بهطور عام، که با این «بتوارهٔ مذاکره» یا مذاکره بهعنوان تنها راهحل وضع موجود است. این نزاع بر سر معنای مذاکره، در واقع یک جنگ نیابتی بر سر روح سیاست خارجی ایران است. این یک بحث فنی میان دیپلماتها نیست، بلکه تلاقی دو پارادایم بنیادین است: پارادایمی که رستگاری ملی را در ادغام در نظم جهانی تحت رهبری غرب میجوید و پارادایمی که بر استقلال، مقاومت و اتکا به توانمندیهای درونی تأکید دارد. در این میان، «بتوارهٔ مذاکره» به اصلیترین سلاح ایدئولوژیک اردوگاه ادغامگرایان بدل شده است. گویی برای واسازی توهمی که امنیت و منافع ملی ایران را به مسلخ برده است، به گونهای بتشکنی نیاز است.
ورسای فلسطینی؛ ادوارد سعید و واسازی «فرایند صلح»
برای فهم عمق خطرات بتوارهسازی مذاکره، هیچ نمونهای روشنگرتر از تحلیل ادوارد سعید، روشنفکر فقید فلسطینی، از «فرایند صلح» اسلو نیست. از منظر فلسطینی چگونه میشد و میشود با فرایند صلح مخالفت کرد؟ در این جنگ نابرابر که به دشواری بتوان برای فلسطینیها شانس پیروزی قائل شد، چه چیزی بهتر از فرایند صلحی میتوانست باشد که با میانجیگری قدرتمندترین دولت جهان یعنی ایالات متحدهٔ امریکا در حال انجام بود؟ در تشابه با وضعیت کنونی ایران، میشد گفت مخالفت با صلح را میتوان تنها از جنگطلبان و تندروها انتظار داشت. اما متفکران منتقد فلسطینی نظیر ادوارد سعید به طور جامع و قدرتمندی نشان دادند که مخالفت با «فرایند صلح» به معنی مخالفت با صلح نبود. سعید با بصیرتی نافذ نشان داد که چگونه زبان صلح و دیپلماسی میتواند برای مشروعیتبخشی به سلطه و اشغال به کار گرفته شود.
نقطهٔ عزیمت تحلیل سعید، تشخیص این واقعیت بود که پیمان اسلو یک «ورسای فلسطینی» بود؛ سندی برای تسلیم که در جامهٔ فاخر صلح عرضه میشد. او بهدرستی دریافت که در غیاب هرگونه توازن قوا، مذاکره میان اشغالگر و اشغالشده، میان قدرت هستهای متکی به حمایت آمریکا و ملتی آواره و بیدولت، نمیتواند به نتیجهای عادلانه بینجامد. سعید با صراحتی بیرحمانه نقش ایالات متحده را افشا کرد: آمریکا هرگز یک «میانجی صادق» نبود، بلکه «وکیل مدافع اسرائیل» بود. این ساختار نامتقارن، نتیجه را از پیش تعیین کرده بود.
یکی از کلیدیترین بصیرتهای سعید این بود که خود «فرایند» به هدف تبدیل شده بود. «فرایند صلح» به یک نمایش بیپایان بدل شد که هدفش نه دستیابی به صلح واقعی، که ایجاد گونهای «سطلنت توهمات» بود. این نمایش دیپلماتیک، واقعیت تلخ گسترش شهرکسازیها، مصادرهٔ زمینها و تثبیت و پیشروی روزانهٔ اشغال و پاکسازی قومیتی فلسطینیان را در پس پرده پنهان میکرد. در این فرایند، خود واژهٔ «صلح» از معنا تهی و به تعبیر سعید به کلمهای «ریاکارانه» بدل شد. این فرایند، افیونی بود که فلسطینیان را به جای مبارزه برای حقوقشان، به انتظار معجزه از میز مذاکره وامیداشت.
سعید همچنین «تلهٔ تعویق» را به دقت شناسایی کرد. او هشدار داد که موکولکردن مسائل بنیادین ــــحق بازگشت آوارگان، وضعیت بیتالمقدس و تعیین مرزهاــــ به «مذاکرات وضعیت نهایی»، در عمل به معنای پذیرش این بود که این مسائل هرگز به شکلی عادلانه حل نخواهند شد. این تلهای بود که طرف ضعیفتر با خوشبینی مرگباری به آن گام نهاد.
تیغ تیز نقد سعید، رهبری سازمان آزادیبخش فلسطین (ساف) را نیز بینصیب نگذاشت. او معتقد بود که رهبران فلسطینی، مست از بادهٔ عکسهای یادگاری در کاخ سفید و فریفتهٔ وعدهٔ به رسمیت شناخته شدن در سطح بینالمللی، در حال امضای سند محکومیت ملت خود بودند. آنها در عمل به «پیمانکاران امنیتی اسرائیل» بدل شدند که وظیفهشان سرکوب مقاومت در میان مردم خودشان بود. این فرایند به ایجاد یک دولت خودگردان فاسد و غیردموکراتیک انجامید که بیش از آنکه در خدمت آرمان فلسطین باشد، در خدمت منافع اشغالگر عمل میکرد.
«فرایند صلح» خود به یک محور مهم از گفتمان استعماری بدل شده بود که رژیم صهیونیستی بیشترین بهره را از آن میبرد. به بیان سعید، رژیم اسرائیل توانست «هم خود را حامی صلح معرفی میکند و هم با سوءاستفاده از رضایتِ تحمیلیِ فلسطین، اشغال سرزمینها را بیوقفه ادامه دهد.» ادوارد سعید با نقد ضد-استعماری و تاریخی «فرایند صلح» از منظر فلسطینی نشان داد که «هیچ مذاکراتی بهتر از ادامهٔ امتیازات یکجانبهٔ بیپایانی که تنها به تداوم اشغالگری اسرائیل با ظاهرسازیِ توافق فلسطینیان میانجامد، در کار نخواهد بود.»
نقد سعید بر «فرایند صلح» اسلو یک جعبهابزار تحلیلی قدرتمند و پیشگویانه برای درک خطرات مذاکرات نامتقارن است. اهمیت تحلیل سعید در این است که او یک دستور زبان جهانی برای واسازی مناسبات قدرت نو-استعماری ارائه میدهد؛ مناسباتی که از طریق زبان «صلح» و «گفتگو» عمل میکنند. نقد او صرفاً به فلسطین محدود نمیشود، بلکه یک چارچوب تحلیلی برای شناسایی سازوکارهایی است که امپریالیسم برای مدیریت و تداوم انقیاد ملتها و مهار و نابودی مقاومت ضد-سلطه به کار میگیرد. سازوکارهایی چون عدم تقارن قدرت، میانجیگری جانبدارانه، اولویتدادن فرایند بر محتوا، تلهٔ تعویق و به خدمت گرفتن نخبگان بومی، همگی اجزای این دستور زبان هستند. با استفاده از این بینش و جعبهابزار شناختی، میتوان مذاکرات ایران با غرب را تحلیل کرد و نتایج آن را در صورت عدم تغییر موازنهٔ قدرت پیشبینی نمود. این کار، تحلیل را از سطح یک تشبیه ساده به سطح یک کاربرد روششناختی ارتقا میدهد.
از مذاکره به مثابه ابزار سیاست خارجی تا مذاکره به مثابه راه حل وضع موجود
با به کار بستن چارچوب تحلیلی ادوارد سعید در مورد ایران، روشن میشود که «بتوارهٔ مذاکره» در اینجا نیز کارکردی مشابه یک افیون ملی دارد؛ افیونی که جامعه و دستگاه حکمرانی را به حالتی از کرختی، انتظار و وابستگی خطرناک میکشاند. برای بیش از یک دهه، یک جریان سیاسی خاص، «مذاکره» را به عنوان نوشدارویی برای تمام دردهای ایران، از «اقتصاد فلجشده» تا «انزوای بینالمللی»، از گرانی نان تا قطع مکرر برق، تبلیغ کرده است. این رویکرد، وضعیتی از انتظار ملی را به وجود آورده است؛ یک «کرختی» عمومی که در آن، حل همهٔ مشکلات به نتایج مذاکره با طرفهای غربی موکول میشود.
این وضعیت، مصداق بارز آن چیزی است که فرانتس فانون آن را «استعمار ذهن» نامیده است. در این حالت، سوژهٔ استعمارزده به گونهای چنان درونیسازیشده به منطق استعمارگر میاندیشد که حتی قادر به تعریف مشکلات خود بدون ارجاع به او نیست. کنشگری ملی جای خود را به انفعال و چشمدوختن به دست دشمن میدهد. سرنوشت یک ملت ۸۵ میلیونی، نه در کارخانهها، دانشگاهها و مزارع و مراکز فعالیت و خدمات در ایران، که گویی در اتاقهای دربستهٔ وین، مسقط یا ژنو رقم میخورد. این همان نقطهٔ خطرناکی است که ادوارد سعید دربارهاش هشدار میدهد: «خطرناکترین لحظه برای هر ملت ستمدیدهای زمانی است که شروع به باور این میکند که رهاییاش در دستان دشمنانش است». این دقیقاً جوهر روانشناختی اجتماعی بتوارهٔ مذاکره است.
گفتمان سیاسی پیرامون مذاکره با دولت ترامپ بهعنوان تنها راهحل وضع موجود نمونهٔ زندهٔ این وابستگی ذهنی است؛ گفتمانی که بر این متمرکز است که واشنگتن چگونه راضی به مذاکره و توافق خواهد شد، و چگونه میتوان امتیازات خواستهشدهٔ دولت امریکا از ایران را هم برای ملت و هم ساختار حکمرانی قابل هضم و مقبول کرد. در این وابستگی ذهنی، مسئلهٔ اصلی حکمرانی و چارهجوییهای برای آن به چگونگی واکنش به حرکات قدرت امپریالیستی و متجاوز تقلیل مییابد، نه چگونگی تعیین مسیر مستقل ملی. این چارچوب فکری، ایران را از یک کنشگر فعال که سرنوشت خود را رقم میزند، به یک واکنشگر منفعل که منتظر تصمیمات دیگران است، تنزل میدهد.
علاوه بر این، بت وارهٔ مذاکره یک کارکرد سیاسی داخلی بسیار مهم نیز دارد: این بتواره، ابزاری کارآمد برای فرار از مسئولیت توسط دستگاههای اجرایی کشور است. با معرفی «تحریمها» و «نبود توافق» به عنوان ریشهٔ تمام مشکلات، دستگاه سیاسی میتواند از پاسخگویی در قبال سوء مدیریت داخلی، فساد ساختاری و ریلگذاری غلط اقتصادی شانه خالی کند. بتوارهٔ مذاکره به یک بهانهٔ دائمی تبدیل میشود. تمامی مشکلات اساسی و مزمن کشور، نه ناشی از سیاستهای غلط اقتصادی یا پارادایمهای غیربومی و شیوههای ناکارآمد حکمرانی، بلکه متأثر از این امر تبیین میشوند که «توافق» حاصل نشده است. این برونسپاری مشکلات به دستگاه اجرایی کشور اجازه میدهد تا از زیر بار مسئولیت سیاستهای داخلی خود بگریزد. بنابراین، بتوارهٔ مذاکره صرفاً یک خطای راهبردی در سیاست خارجی نیست؛ بلکه سنگ بنای یک استراتژی سیاسی داخلی با کارکردی دوگانه به ویژه در خدمت یک جریان سیاسی مدعی در ایران است: از یک سو، با معرفی عدم توافق بهعنوان علت العلل تداوم مشکلات کشور مذاکره بهمثابه تنها راهحل تبیین میشود تا آن جریان سیاسی معین بهعنوان مجری مذاکره دستگاه اجرایی را در دست بگیرد؛ از دیگر سو، عدم کفایت دستگاه اجرایی و فقدان اراده و توان برای تغییر ریلگذاری اقتصادی و مشی حکمرانی در راستای حل مشکلات مردم دائماً با عدم توافق توجیه میشود. به بیان دیگر، بتوارهٔ مذاکره با خلق یک توجیه دائمی برای شکست، وضع موجود را تداوم میبخشد. همین کارکرد دوگانه است که ریشهکن کردن این توهم را بسیار دشوار میسازد، چرا که عمیقاً در خدمت منافع کسانی است که به کمک آن به قدرت راه مییابند.
لحظهای برای استعمارزدایی از «مذاکره»: پس از تراژدی یک غافلگیری پیشبینیشده
تجاوز نظامی اسرائیل و آمریکا در خرداد ۱۴۰۴ میبایست لحظهی گسست نهایی از بتوارهٔ مذاکره و نقطهٔ عطفی برای استعمارزدایی از این مفهوم میبود. این فاجعه، محصول مستقیم همان کرختی و خوشبینی کاذبی بود که اتکا به «مذاکره» بهمثابه تنها راهحل بر کشور تحمیل کرده بود. این رویکرد نه تنها به حل مشکلات نیانجامید، بلکه با ایجاد وضعیتی از تعلیق راهبردی، کشور را در برابر تهاجم دشمن غافلگیر و آسیبپذیر ساخت. در آن مقطع، ماهیت حقیقی دشمن و هدف نهایی او که چیزی جز تسلیم کامل ایران نیست، بر همگان آشکار شد؛ و نشان داده شد که برای دستیابی به این هدف، از کشتار و بمباران گسترده ابایی ندارد.
اما در تناقضی تلخ، این بیداری ملی که با خون بیش از هزار شهید به دست آمده بود، دیری نپایید. برای مدتی کوتاه، به نظر میرسید که این بتواره برای همیشه در هم شکسته است، اما به همت و عاملیت یک جریان سیاسی معین، گفتمان بتوارهٔ مذاکره از خاکستر خود دوباره سر برآورد. این احیای دوباره، در تضادی آشکار با روح مقاومت و عزت ملی که در پی آن «دفاع مقدس دوم» در کشور دمیده شده بود، بار دیگر به گفتمان غالب بدل گشت. بدین ترتیب، گرانبهاترین دستاورد آن مقاومت خونین ــــیعنی آگاهی از ماهیت دشمن و ضرورت اتکا به خودــــ به سرعت تضعیف و به حاشیه رانده شد.
از این منظر، نقد مذاکره، نه مخالفت با دیپلماسی به عنوان یک ابزار، بلکه مخالفت با بتوارهسازی آن و تبدیل آن از یک وسیله به هدف غایی و راهحل سحرآمیز است. همانطور که نقد ادوارد سعید بر پیمان اسلو به معنای مخالفت با صلح نبود، نقد ما بر بتوارهٔ مذاکره نیز به معنای نفی گفتوگو نیست. مسئله این است که دیپلماسی مؤثر تنها از موضع قدرت و شفافیت امکانپذیر است. این نقد بخشی از نبرد گفتمانی برای استعمارزدایی از پارادایمهای فکری غالب بر سیاست خارجی و در راستای احیای بدیل آن یعنی «بازگشت به خویشتن» و اولویتبخشی به قدرت ملی در تمام ابعاد آن است: بازدارندگی نظامی معتبر، تابآوری اقتصادی، پیشرفت فناورانه و مهمتر از همه، انسجام اجتماعی و ارادهٔ ملی. این همان میدانی است که سرنوشت واقعی ملت در آن رقم میخورد، نه در سالنهای مجلل هتلهای اروپایی.
همانطور که متفکران ضد-استعماری همچون فانون نظریهپردازی کردهاند، قدرت استعماری مدرن برای تسلط بر سرزمین و منابع کشورهای جنوب جهانی در پی اشغال ذهنهاست. بتوارهٔ مذاکره دقیقاً همین کار را میکند: ذهن نخبگان و ملت را چنان به خود مشغول میدارد که نمیتوانند راهی جز انتظار برای «توافق» با دشمن تصور کنند. بنابراین، استعمارزدایی از تخیل سیاسی و درهمشکستن «سلطنت توهمات» بخشی اساسی از بازگشت به خویشتن و احیای قدرت ملی ایران است.
ایران امروز بیش از هر زمان دیگری نیازمند بازیابی اعتماد به نفس تاریخی خود است. نیازمند به یادآوری این حقیقت است که ملتی با تاریخ چندهزارساله، ملتی که در میانهٔ قرن 20 نفت خود را ملی کرد و الهامبخش جنوب جهانی شد، با خشونتی عریان سرکوب شد، دوباره به پا خاست و انقلابی بینظیر آفرید و در برابر تجاوزی هشتساله ایستادگی کرد، ملتی نیست که سرنوشت خود را به لبخند دیپلماتهای غربی گره بزند. حتی اگر تحت سیطرهٔ توهمات رسانهای اکنون چنین بیاندیشد، فردای مذاکرۀ تسلیم و رویارویی با واقعیتْ آگاهی تهنشینشده در حافظهٔ تاریخی ملت پردهٔ توهمات را کناری خواهد زد. چنانچه طی روزهای تجاور صهیونیستی-امریکایی دیدیم، استقلال و حاکمیت ملی از روان جمعی ایرانیان زدودنی نیست.
وظیفهٔ روشنفکران متعهد نقد این مفاهیم بت واره و استعمارزده و بازگو کردن این حقایق است. همانطور که ادوارد سعید بر نقش روشنفکر و منتقد تأکید میکرد، وظیفهٔ او «غربال کردن، قضاوت کردن، نقد کردن و انتخاب کردن است، تا انتخاب و کنشگری به فرد بازگردد».
نویسندگان: طاها زینالی / سارا لاریجانی