در کوچه‌های خاکی شهر، زیر سایه‌ی چنار‌های خسته، حاج مرتضی با عصای چوبی‌اش قدم می‌زد. بچه‌ها صدایش می‌کردند «بابا مرتضی»، اما قلبش، که گاه مثل طبل می‌زد، راز دیگری داشت. هر صبح، با کت کهنه‌ی خاکستری، به بقالی می‌رفت و زیر لب غر می‌زد که «این تپش‌ها مال پیری‌ست». شبی نفسش بند آمد. زری‌خانم، با دست‌های لرزان، اورژانس را خبر کرد. پزشک جوان گفت: «فشار خون بالا، باید زودتر می‌آمدید.» حاج مرتضی خندید: «من که سالمم!»، اما بیماری، مثل سایه‌ای خاموش، در رگ‌هایش خزیده بود.

اخبار مرتبط