شهادت محمدمهدی پاداش خادمی اهل بیت(ع) است
به گزارش مشرق، «به خدا میگویم: من لایق این همه عزت و افتخار نیستم. هیچوقت تصور نمیکردم روزی مادر شهید شوم و به چنین سعادتی برسم. باور دارم همه اینها از جانب خداوند و اهلبیت (ع) است و من فقط شاکرم. میدانم اهلبیت (ع) هیچگاه خدمت کسی را بیپاسخ نمیگذارند، همیشه جبران میکنند. بارها در زندگی دیدهام که هر زمان برای آنها قدمی برداشتهایم، آنها ۱۰۰ قدم پاسخ دادهاند.
شهادت محمدمهدی هم پاداش خادمی ما برای اهلبیت (ع) بود. به همین دلیل هیچوقت ادعایی ندارم که بگویم من مادری یا من تربیت کردهام. او امانتی بود که خداوند به ما سپرد و اکنون همان امانت را با شهادت از ما باز پس گرفت. آری! همه چیز از او بود و به سوی او بازگشت.» اینها تنها بخشهایی از روایت مادر شهید محمدمهدی میرزایی است.
او فارغالتحصیل رشته مهندسی نفت در حال خدمت در نیروی انتظامی بود و تنها چهار ماه از آغاز دوران سربازیاش میگذشت که در تاریخ ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ در حملات رژیمصهیونیستی به یگان فاتب در تهران به شهادت رسید؛ اکنون روایت مادر شهید را با هم میخوانیم.
ریشه تربیت، توکل به خدا و توسل به شهدا
من اهل شهرستان دامغان استان سمنان و متولد سال ۱۳۵۴ هستم. دو پسر دارم؛ پسر اولم محمدمهدی و پسر دومم محمدصالح.
وقتی محمدمهدی به دنیا آمد، میخواستیم اسمش را «موسیالرضا» بگذاریم، اما وقتی برای ثبت اسمش به اداره ثبت احوال رفتیم، گفتند چنین اسمی را ثبت نمیکنند. همان شب جمعه خواب دیدم که به من گفتند نامش را «محمدمهدی» بگذارید. برای همین اسمش را محمدمهدی گذاشتیم. من طلبه حوزه بودم. وقتی او ۲۰ روزه بود، همراه خودم به حوزه میبردم. در سرما و گرما، کیف کتابهای سنگین حوزه روی یک دوش و کیف و وسایل محمدمهدی روی دوش دیگرم بود.
همه تعجب میکردند و میگفتند چه همتی داری! من علاقه زیادی به کسب علوم حوزوی داشتم. خانواده خودم در شهرستان بودند. با وجود اینکه مادرشوهرم نوه اولش را خیلی دوست داشت و مخالفتی برای نگهداریاش نداشت، اما همسرم میگفت: «قرار نیست بچهام را مادرم بزرگ کند. ما خودمان باید طوری زندگی کنیم که بار زندگیمان به دوش کسی دیگر نباشد.» به این ترتیب، من هم با همه سختیها کنار مسئولیتهای خانه و مادری، درس خواندن را ادامه دادم.
رفتوآمد من به حوزه ادامه داشت تا وقتی که محمدمهدی سه ساله شد. خودش دوست داشت در خانه بماند تا من برگردم. برای همین صبحها برایش صبحانه آماده میکردم و میگفتم: «وقتی بیدار شدی این نقاشی را بکش، بعد این ساعت تلویزیون نگاه کن.» حتی روی قرآن خواندنش هم کار میکردم. دلم میخواست بهترین شرایط را برایش فراهم کنم. شاید به نوعی آن خواستهها و آرزوهایی که در دل خودم مانده بود را دوست داشتم در زندگیاش محقق شود. برای من مهم بود که او بهترین رشد را داشته باشد.
وقتی محمدمهدی به دبیرستان رسید، بیشتر سنگینی مسئولیت را احساس کردم. فهمیدم که کار تربیت بچهها خیلی ساده نیست. من و همسرم همیشه اعتقاد داشتیم که پدر و مادر نباید ادعا کنند خودشان میتوانند فرزندشان را به تنهایی تربیت کنند. تربیت واقعی دست ما نیست و ما فقط وسیله هستیم. ریشه تربیت درست، توکل به خدا، توسل به اهل بیت (ع) و سپردن دل و جان فرزند به مسیر آنها بود؛ الحمدلله که محمدمهدی در مسیر درستی قدم برداشت.
دست به دامان شهدا
رابطه من و محمدمهدی یک رابطه بسیار دوستانه و صمیمی بود. وقتی کنار هم راه میرفتیم همه تصور میکردند که ما با هم برادر و خواهر هستیم. خیلی جاها با هم میرفتیم. علاقه زیادی به بهشتزهرا (س) داشت. به من میگفت مامان برویم بهشتزهرا (س). میگفت دوست دارم با هم باشیم من هم با روی باز از پیشنهادش استقبال میکردم. وقتی به زیارت مزار شهید نیری یا شهید ابراهیم هادی میرفتم، از ته دل التماس میکردم که مراقب همه جوانها باشید و دعا کنید که پسر من هم عاقبت بخیر شود.
در بهشتزهرا به محمدمهدی میگفتم: مامان جان، هر چی دلت میخواهد چه مادی و چه معنوی از شهدا بخواه. این شهدا مثل آدمهای بزرگی هستند که ما هنوز درست نشناختیمشان؛ انشاءالله خودشان کمک میکنند. حالا چه برای درس خواندنت، چه برای هر خواسته دیگری دست به دامن آنها شو. او هم میایستاد و دعا میکرد؛ هرچند هیچوقت در ظاهر نشان نمیداد، خیلی ساده بود، ولی در دلش با شهدا ارتباط میگرفت.
غرفه سلامت
از یک جایی به بعد، مهدی اصلاً دوست نداشت از پدرش چیزی درخواست کند، در حالی که همسرم هیچ سختگیری در این زمینه نداشت و حتی همیشه قبل از اینکه مهدی چیزی بخواهد، برایش پول میریخت، اما او میگفت: «نه مامان، من دوست دارم روی پای خودم بایستم. دلم میخواهد خودم از دسترنج خودم استفاده کنم.» برای همین، برایش یک کار پاره وقت پیدا کردیم و مدتی مشغول شد.
مهدی هم درس میخواند و هم کار میکرد. وقتی دیپلمش را گرفت به دانشگاه رفت. دانشگاه دولتی شاهرود پذیرفته شد، اما من تاب دوری او را نداشتم برای همین در دانشگاه آزاد تهران رشته مهندسی نفت ثبتنام کرد و رفت. من مادر بودم و نگرانیهای خودم را به خاطر حضور او در محیط دانشگاه داشتم. یک سالی از رفتنش به دانشگاه نگذشته بود که کرونا شروع شد.
با بستهشدن دانشگاه و مجازی شدن دروس به مهدی گفتم: «مامانجان، بیا داخل مسجد محل یک غرفه سلامت راه بیندازیم. پرسید غرفه سلامت یعنی چی؟! گفتم، یعنی نان و نمک سالم برسانیم دست مردم؛ تو به عنوان فروشنده باش، جمعآوری و تهیه محصولات هم با من.» قبول کرد و با هم شروع کردیم. حدود دو سال به این شکل فعالیت داشتیم تا اینکه کرونا تمام شد و شرایط تغییر کرد.
«بیت الزهرا»
گفتن از محمدمهدی و شاخصههایش برای من کار سختی نیست. او همیشه باحیا و سر به زیر بود. خیلی از اطرافیان که از همان دوران خردسالی او را میشناختند، چون همراه من به حوزه میآمد، برایشان مهم بود که ببینند این بچه که از کودکی در فضای طلبگی و حوزه رشد کرده، چطور تربیت شده است؟! نه اینکه من ادعا داشته باشم، ولی انگار خدا خواسته بود به نوعی من مسئولیت پررنگی در این مسیر داشته باشم. همیشه سعی میکردم، جمع خانوادهمان نظم و چارچوب داشته باشد. حتی اسم خانهمان را «بیتالزهرا» گذاشته بودم. میگفتم: «اینجا مثل یک خانه مقدس است، باید حرمتش حفظ شود.»
بعد از اینکه مدرک تحصیلیاش را گرفت، خیلی به تئاتر و سینما علاقه نشان داد. با یک گروه مذهبی آشنا شد که کارشان اجرای آیینهای مذهبی در قالب تئاتر بود. گروه تئاتر «خزان ارغوان» به سرپرستی آقای بهراد رحمانی بود. یک روز آمد و به من گفت: مامان من رفتم با آنها صحبت کردم، اما هیچ دستمزدی قرار نیست به من بدهند. گفتم «اشکالی ندارد، مهم نیت کار است. مگر نه اینکه برای شهادت حضرتزهرا (س) یا حضرت علیاکبر (ع) اجرا میروید؟ خب همین خودش ارزشمند است، اما یادت باشد قبل از اینکه بروی، با خدای خودعهد کن.»
هنر و اسلام
دغدغه اصلی پسرم در دو ماه آخر زندگی، نماز بود. بعد از شهادتش وقتی وسایلش را نگاه میکردم، میدیدم یادداشتهایی در مورد «سفارش به نماز» نوشته است. خیلی اهل دقت در حقالناس بود. رابطهاش با دوستان و اطرافیان خیلی محترمانه و با محبت بود. هیچوقت بیاحترامی نمیکرد. با برادرش هم خیلی مهربان بود. همیشه با عشق و محبت صدایش میزد. از طرفی در مسجد هم خیلی فعال بود.
در دوران کرونا که همه میخواستند در مسجد بسته بماند، اما او خودش داوطلب شد و گفت: «حاج آقا، من هر روز میآیم و در مسجد را باز میکنم. به خاطر همین، حتی در سختترین شرایط، چراغ مسجد محل خاموش نشد.» هیچوقت خودش را بالاتر از دیگران نمیدید.
بعدها فهمیدیم که حتی وصیتنامه هم نوشته است. همانطور که قبلاً گفتم او علاقه زیادی به تئاتر مذهبی داشت. حتی با دوستانش برای ایام ولادت امامزمان (عج) و نیمهشعبان به مناطق محروم میرفتند و آنجا نمایش اجرا میکردند. من هیچوقت مخالف نبودم؛ فقط همیشه به او میگفتم: «پسرم، در هر مسیری که میروی، مراقب مسیر اسلام و انقلاب باش. او هم هنرش را هم در همین مسیر خرج میکرد.»
«هیئت غریب مدینه»
برای خدمت سربازی به فراجا رفت. او تنها چهار ماه خدمت کرده بود که شهید شد. اول اسفند سال ۱۴۰۳ اعزام شد. اسفند و فروردین دوره آموزشیاش را سپری کرد و از اول اردیبهشت به تهران آمد. اول کار، شبکاری داشت که خیلی اذیتش میکرد. بعد او را در بخشی گذاشتند که باید پشت سیستم مینشست و تلفنها و تماسهای مردم را جواب میداد. این قسمت خیلی روی روحیهاش اثر گذاشته بود. مشکلات و گرفتاریهای مردم او را اذیت میکرد.
روح لطیف و دغدغهمندش باعث میشد همیشه غصه مردم را بخورد. همیشه دلش با مردم بود. کمک به نیازمندان برایش یک دغدغه بود، حتی پیش آمده بود کسی پول دارو نداشت. مهدی میگفت: «باشه مامان، من کمک میکنم.» ما هیئت هفتگی داشتیم به نام «هیئت غریب مدینه.» وقتی برای مراسم غذا پخش میکردند، گاهی حتی غذای خودش را به کسی دیگر میداد که نیاز داشت. با اینکه خودش هم غذا دوست داشت، هیچوقت دریغ نمیکرد.
گاهی میگفت: «مامان، میروم هیئت برای کمک در آشپزخانه.» هیچ وقت جار نمیزد یا به کسی نمیگفت، بیشتر کارهای خیری که انجام میداد، مخفیانه بود. من بعدها میفهمیدم و در دلم خدا را شکر میکردم که فرزندم این مسیر را انتخاب کرده است. همین که میدیدم بیسروصدا برای خدمت میرود، قلبم آرام میگرفت.
قطعه ۶۶ بهشت زهرا (س)
برایم روایت از شب حادثه سخت است. همان شب حمله با صدای انفجار از خواب پریدم. همسرم گفت: «فکر کنم زلزله آمده است»، اما محمدمهدی بیدار بود و اخبار را دنبال میکرد. وقتی همسرم برای نماز صبح بیدار شد، محمدمهدی گفت: بابا اسرائیل حمله کرده است.» من رو به او کردم و گفتم: میخواهی دیگر به محل خدمت نروی؟! من هر کاری لازم باشد، میکنم. اگر بخواهی حتی پول هم میدهم که دیگر نروی! اما او با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: مادر چه حرفی است که میزنی؟ مگر نمیخواستی من بزرگ شوم؟ مگر نمیخواستی مرد شوم؟
۲۴ خردادماه شد. مهدی همیشه ساعت نه و نیم به خانه میآمد، اما آن شب نیامد. دلشوره عجیبی گرفتم. با او تماس گرفتم، جواب نداد. کمی بعد تماس گرفت و گفت: مامان، یک ساعت دیگر میرسم. شنبه بود و روز عیدغدیرخم و مراسم جشن ۱۰ کیلومتری در خیابان آزادی. بعد از برگشتن به خانه ساعت ۱۱ شب به خانه آمد، ولی با وسایل و کولهپشتی سربازی.
میکفت قرار است تقسیم شویم و شاید از فردا شب به خانه نیایم، به خاطر شرایط جنگی آمادهباش هستیم. یکشنبه ۲۵ خرداد ساعت ۱۱ صبح که رفت تا سهشنبه از محمدمهدی خبری نداشتیم تا اینکه خبر دادند باید برویم پزشک قانونی برای شناسایی. پیکرش را شناسایی کردیم و بعد با خانواده شهدا راهی قطعه ۶۶ بهشتزهرا (س) شدیم.
رفقای شهید
بعد از شهادت مهدی، همسرم گفت: ما باید از شهید آرمان علیوردی، شهیدعارف احمدعلی نیری و شهید ابراهیم هادی تشکر کنیم. من گفتم بله. بعد به بهشتزهرا (س) رفتم و از آنها تشکر کردم. به آنها گفتم تا الان خیلی خوب همراهی و یاریمان کردید، خواهش میکنم از این به بعد هم اگر مهدی در آن دنیا کم و کاستی داشت، دستش را بگیرید و کمکش کنید. مطمئنم همینطور هم هست. آنها رفیق شهیدش بودند و حالا مسیر مهدی با مسیر آنها یکی شده است.»
وقتی به مزارش در قطعه ۴۲، ردیف ۲۵، شماره ۳۲ میروم، باورم نمیشود که چنین جای زیبایی نصیبش شده باشد. با خود میگویم همه مهربانیها، خادمیهای پنهانی و دعای خیر مردم او را به این عاقبت بخیری رسانده است. بارها به شوخی میگفتم مادرجان مهدی! اگر آرزوی شهادت داری باید کف پای مادرت را ببوسی و او هم همین کار را میکرد و حالا هم من به خدا میگویم: من لایق این همه عزت و افتخار نیستم.
هیچوقت تصور نمیکردم روزی مادر شهید شوم و به چنین سعادتی برسم. باور دارم که همه اینها از جانب خداوند و اهلبیت (ع) است و من فقط شاکرم. میدانم اهلبیت (ع) هیچگاه خدمت کسی را بیپاسخ نمیگذارند، همیشه جبران میکنند. بارها در زندگیام دیدهام که هر زمان برای آنها قدمی برداشتهایم، آنها ۱۰۰ قدم پاسخ دادهاند.
شهادت محمدمهدی هم پاداش خادمی ما برای اهلبیت (ع) بود. به همین دلیل هیچوقت ادعایی ندارم که بگویم من مادری یا من تربیت کردهام. او امانتی بود که خداوند به ما سپرد و اکنون همان امانت را با شهادت از ما بازپس گرفت. آری! همه چیز از او بود و به سوی او بازگشت.
