• ترند خبری :
سه‌شنبه ۶ آبان ۱۴۰۴ | TUE 28 Oct 2025
رساینه
  • تاریخ انتشار:1404-08-0618:19:59
  • دسته‌بندی:سایر
  • خبرگزاری:خبرآنلاین

چارلی چاپلین: زن فالگیر کف دستم را دید و گفت دوره خارق‌العاده‌ای در زندگی‌ات شروع می‌شود


لوس‌آنجلس شهری کثیف و زشت، گرم و آزاردهنده بود که مردمش کم‌خون و زردچهره به نظر می‌رسیدند. آب و هوایش گرم‌تر بود و طراوت سانفرانسیسکو را نداشت.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین ، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بی‌همتای عالم سینمای جهان، سال‌ها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را می‌گذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیش‌نگارش شرح‌حال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در اواخر تابستان و پاییز ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگی‌نامه‌نوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش سی‌ویکم آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ چهارم آبان ۱۳۴۳ (ترجمه حسام‌الدین امامی) می‌خوانید:

با وجودی که «وو – ووز» نمایشی چرند و مزخرف بود، با هر حرکتی خنده‌ای بلند می‌شد. «گرومان» با شوق و حرارت به من گفت: «هر وفت با کارنو کنار نرفتی بدین‌جا بیا تا به اتفاق کار کنیم.»

این اشتیاق برای من تازگی داشت.

در سانفرانسیسکو انسان روح خوش‌بینی و تهوری را احساس می‌کرد. از طرف دیگر لوس‌آنجلس شهری کثیف و زشت، گرم و آزاردهنده بود که مردمش کم‌خون و زردچهره به نظر می‌رسیدند. آب و هوایش گرم‌تر بود و طراوت سانفرانسیسکو را نداشت.

طبیعت، شمال کالیفرنیا را از مواهبی بهره‌مند ساخته که وقتی که ناحیه «ویلشایر بولیوارد»، «هالیوود» را در سلطه خویش ناپدید کند منابع و مواهب مزبور زاینده و پایدار خواهد ماند.

اولین نمایش دوره‌ای خود را در «سالت لیک‌سیتی» پایان دادیم. شهری وسیع بود که پنداری در حرارت آفتاب همچون سرابی در نوسان است. شهری بد برخورد و پرت بود و تماشاگرانش هم چنین بودند.

پس از آن‌که در تئاتر دوره‌ای سولیوان – کونسیداین نمایش «وو – ووز» را تمام کردیم به نیویورک برگشتیم بدین امید که مستقیما به انگلستان برگردیم. اما «ویلیام موریس» که با تراست‌های نمایشی دیگر در مبارزه بود، مدت شش هفته ما را برای اجرای نمایش‌مان در تئاتر خودش واقع در خیابان «چهل‌ودوم» نیویورک به کار گرفت.

کار خویش را با نمایش «شبی در تالار موزیک لندن» آغاز کردیم که با موفقیت بی‌منتهایی روبه‌رو شد.

در آن هنگام مرد جوانی به اتفاق دوستش که با تنی چند از دختران قرار ملاقات دیروقتی داشت برای وقت‌کشی در «تالار موزی» تئاتر «ویلیام موریس» می‌گشتند و تصادفا نمایش ما را دیدند. یکی از آن‌ها با مشاهده من که نقش آدم مستی را بازی می‌کردم گفته بود: «اگر وقتی مدیر نمایشم شوم این مرد (اشاره به من) را پیدا می‌کنم.»

او در آن موقع با «دی دبلیون – گریفیت» در کمپانی فیلم «بیوگراف» کار می‌کرد و روزی ۵ دلار می‌گرفت. این مرد «ماک ست» بود که بعدا کمپانی فیلم‌برداری «کی‌ستون» را تشکیل داد.

پس از آن‌که شش هفته نمایش خویش را با موفقیت فراوانی در تئاتر «ویلیام موریس» به پایان رساندیم دوباره برای یک نمایش دوره‌ای ۲۰ هفته‌ای با تئاتر سیار «سولیوان – کونسید این» قرارداد بستیم. وقتی که پایان دومین سفر دوره‌ای‌مان نزدیک می‌شد، اندوهناک شدم زیرا سه هفته دیگر باقی نمانده بود، فقط سانفرانسیسکو، سان‌دیگو، و سالت لیک‌سیتی مانده بود و بعد عازم انگلستان می‌شدیم.

روز قبل از ترک سانفرانسیسکو در «مارکت استریت» به راه افتاده و به مغازه کوچکی رسیدم که پرده‌ای پشت ویترینش زده بودند و اعلانی بدین مضمون بر در آن دیده می‌شد: «با یک دلار سرنوشت شما را به کمک یک ورق و خطوط دست‌تان می‌گوییم.» به داخل رفتم. اندکی جا خوردم زیرا زنی چاق را دیدم که از اتاق عقبی در حالی که هنوز لقمه ناتمامی را در دهانش می‌جوید جلو می‌آمد. بدون آن‌که نگاهی به من کند به طور سطحی اشاره کرد که پشت میزی که روبه‌روی در نزدیک دیوار بود بنشینیم و خودش مقابل من نشست. با رفتاری خشن رو به من کرد و گفت: «ورق‌ها را بُر بزن و سه بار بریز و به من بده و سپس کف دست‌هایت را باز کرن»

کارت‌ها را از هم باز کرد و روی میز پهن کرد و خوب در آن‌ها نگریست و آن‌گاه به کف دست من خیره شد.

- تو در کار سفری دور و درازی و چنین به نظر می‌رسد که آمریکا را می‌خواهی ترک کنی، ولی به‌زودی مراجعت می‌کنی و به حرفه تازه‌ای وارد می‌شوی که با شغل فعلیت فرق دارد.

در این موقع تاملی کرد و اندکی درهم رفت و افزود:

- بله، تقریبا مثل همین شغل است، ولی تفاوتی دارد. در این کار جدید موفقیت زیادی برای تو می‌بینم. دوره جدید خارق‌العاده‌ای در حیات تو شروع خواهد شد، ولی نمی‌دانم چگونه کاری است.

برای اولین بار به صورت من نگریست و سپس دستم را گرفت.

- اوه، بله – سه بار ازدواج در زندگی تو خواهد بود. دو تای اول با شادکامی همراه نخواهد بود، ولی اواخر زندگی‌ات با سه فرزند توام با شادکامی و سعادت خواهد بود. (در این مورد اشتباه کرد!)

آن‌گاه دوباره نگاهی به دستم کرد و گفت:

- تو ثروت فراوانی به چنگ خواهی آورد. این دست‌ها، دست‌های پول‌سازی است.

بعد به صورتم نگریست و گفت در ۸۲ سالگی به مرض سینه‌پهلو و برنشیت خواهی مرد. یک دلار بده. سوال دیگری داری؟

خندیدم و گفتم: «نه، بهتر است بروم.»

۲۵۹

کد خبر 2135278