نقد و بررسی فیلم Pluribus (پلوریبوس)
سریال «Pluribus» تازهترین اثر وینس گیلیگن، خالق آثار ماندگاری چون Breaking Bad و Better Call Saul، برخلاف ظاهر فروتنانهاش، یکی از جسورترین تجربههای تلویزیونی سالهای اخیر است؛ تجربهای که مرز میان درام فلسفی، روایت آخرالزمانی و تأملات اگزیستانسیالیستی را درهم میشکند تا تصویری بدیع از انسانِ امروزی در برابر مفهوم «خوشبختی کامل» ارائه دهد.
در نگاه نخست، «Pluribus» همان ایدهی آشنا و بارها تکرارشدهای را پیش روی مخاطب میگذارد: جهانی پس از فروپاشی، جایی که تنها گروهی اندک از انسانها باقیماندهاند. اما گیلیگن که همیشه بیش از آنکه به «رخداد» علاقهمند باشد به «واکنش انسان» در برابر آن رخداد میپردازد، اینبار پرسشی بنیادینتر را مطرح میکند: اگر دنیا بهجای فروپاشی به آرامش مطلق برسد چه؟ اگر انسان به نقطهای برسد که هیچ رنجی او را تهدید نکند، آیا باز هم خوشبخت است؟
همین ایدهی paradoxal محور اصلی جهان سریال است. در «Pluribus» انسانها در جهانی زندگی میکنند که بهکمک هوش مصنوعی و فناوری بازسازی، به رفاه مطلق رسیدهاند. درد، فقر، جنگ و حسادت از میان رفته و همه چیز مطابق میل آنهاست. اما درست در چنین بهشتی است که بحران معنا آغاز میشود. شخصیت اصلی، مردی میانسال و درونگراست که حتی پیش از فروپاشی جهان هم از زندگیاش خسته و گلهمند بود؛ حالا که همه چیز کامل است، غم و دلزدگیاش عمیقتر شده. این تضاد، هستهی مرکزی درام را شکل میدهد: روح انسانی که در برابر «کمال» شورش میکند.
گیلیگن بار دیگر نشان میدهد چرا از مهمترین داستانگویان تلویزیون معاصر است؛ او با جزئینگری حیرتانگیزش، جهانی میسازد که در آن همه چیز در ظاهر آرام اما در عمق، لبریز از اضطراب است. اینجا خبری از درگیریهای فیزیکی عظیم نیست، اما کشمکشی بسیار بزرگتر در زیرپوست وقایع جریان دارد: نزاع انسان با خود. در هر سکانس، نشانههایی از این تضاد با دقت کاشته شدهاند؛ از رنگآمیزی سرد و آبی غالب بر قابها گرفته تا معماری هندسی و منظم فضاها که نشان از جهانی دارد بیهیچ زاویه و خطایی، جهانی که پریشانی انسان را تشدید میکند.
فیلمبرداری در اپیزود سوم بهویژه چشمگیر است: فریمهایی که در هتلی یخزده میگذرند، نه تنها از نظر بصری زیبا و بدیعاند، بلکه به لحاظ مفهومی نیز بر سرمای درونی شخصیتها و یکنواختی بیاحساس جهانشان تأکید دارند. تم آبی که سراسر اپیزود را پر کرده، رنگ «ملال» است — انگار حتی وقتی همه چیز کامل است، آسمان تصمیم گرفته خاکستری باقی بماند.
اما نقطهی قوت اصلی «Pluribus» در قدرت فکری و فلسفی آن نهفته است. سریال دغدغهای دارد که از دل اندیشههای شوپنهاور وام گرفته شده: باور به اینکه زندگی در فاصلهای باریک میان ملال و رنج معنا مییابد. بر اساس این منطق، اگر یکی از این دو حذف شود، دیگری نیز بیمعنا میشود. در بهشتِ بدون رنج، انسان از معنا تهی میشود، چون دیگر چیزی برای تلاش و تجربه ندارد. مفهومی که در داستان، بهشکل استعارهای از هوش مصنوعی متجلی شده است؛ فناوریای که قرار است رضایت مطلق بشر را فراهم کند، اما در واقع بزرگترین تهدید برای فردیت و انگیزهی اوست.
گیلیگن با هوشمندی این فلسفه را در ساختار درام تنیده است. هر اپیزود با ریتمی کند اما سنجیده پیش میرود، و برخلاف کندی مصنوعی بسیاری از آثار معاصر، در اینجا هر مکث هدفمند است. هر فریم بیانگر بخشی از روند تدریجی «بیحسی» انسان در برابر کمال است. کندی سریال نه از سردرگمی نویسنده، بلکه از درک دقیق او از «زمان تجربه» سرچشمه میگیرد؛ جهان بینقص، حتی در روایت نیز باید ریتمی آرام و یکنواخت داشته باشد تا حس خفگی آن در ذهن مخاطب ریشه بدواند.
از حیث شخصیتپردازی، سریال پختگی چشمگیری دارد. کاراکتر مرکزی، انسانی است خاکستری و بهشدت واقعی؛ نه قهرمان است، نه ضدقهرمان، بلکه همان انسانی است که هر روز در اطرافمان میبینیم — پر از تردید، نارضایتی و تضاد. تماشاگر ممکن است از رفتارهای غیرقابل پیشبینی او دلخور شود، اما دقیقاً همین بیقطعیتی است که او را قابلباور میکند. این شخصیت برخلاف تیپهای مرسوم سریالهای آخرالزمانی، نه در پی نجات جهان است و نه درگیر گذشتهای تراژیک، بلکه در پی معنایی ساده است: حس زندهبودن.
یکی از نقاط هوشمندانهی سریال، ترکیب بازیگران از فرهنگها و زبانهای مختلف است؛ انتخابی که در ابتدا شبیه یک حرکت نمایشی به نظر میرسد، اما در ادامه نشان میدهد چگونه «جهان بینقص» قرار است از تنوع انسانی تهی شود. وقتی همه به ظاهر خوب و سازگار میشوند، تفاوتها رنگ میبازند و معنا از بین میرود. به نوعی میتوان گفت «Pluribus» استعارهای است از جامعهی جهانی امروز، جایی که یکسانسازی فرهنگی در قالب تکنولوژی و رضایتطلبی جمعی، فردیت انسان را تهدید میکند.
از بعد زیباییشناختی، سریال یکی از چشمنوازترین آثار تلویزیونی سالهای اخیر است. نورپردازی دقیق، طراحی صحنه مینیمال و درعینحال پرجزئیات، و استفاده از رنگهای کنترلشده با غلبهی تناژهای سرد، همگی در خدمت ترجمان بصری ایدهی اصلی اثر هستند. هیچ المانی تصادفی نیست؛ هر قاب، استعارهای بصری از وضعیت روحی شخصیتهاست. در این میان، موسیقی نیز با ریتمی متناوب از سکوت و صدا، به جایگاه ویژهای رسیده است. استفادهی مکرر از نتهای کشدار و مینیمال حس تعلیقآمیزی را میآفریند که با بنمایهی فلسفی اثر همخوانی دارد.
اما آنچه «Pluribus» را از صرفاً یک اثر خوشساخت به تجربهای قابلتأمل تبدیل میکند، نگاهی است که به «ماهیت انسان» دارد. سریال بهجای پرسش از چگونگی بقا، میپرسد اصلاً بقا برای چه؟ این پرسش، بارها در خلال روایت تکرار میشود و در اپیزود سوم به اوج خود میرسد، جایی که شخصیت اصلی در مونولوگی کوتاه از «کسلکننده بودن بینقصی» میگوید. لحظهای که در آن، کل ایدئولوژی جهان «Pluribus» زیر سؤال میرود.
در مقایسه با آثار گذشتهی گیلیگن، این سریال جاهطلبانهتر اما کمدرگیرتر است. اگر در Breaking Bad شاهد فوران خشم و صعود و سقوطهای تماشایی بودیم، در «Pluribus» همهچیز در سکوت اتفاق میافتد. جهان بعد از سقوط، به ظاهر آرام است اما در عمق، پر از تنش روانی است. این انتقال از بیرون به درون، از کنش به تأمل، شاید برای بخشی از مخاطبان خستهکننده باشد، اما دقیقاً همان انتخاب آگاهانهای است که سریال را متمایز میکند.
نقد ویدئویی میثم کریمی بر سریال Pluribus را در ادامه ببینید:
شاید بتوان گفت کندی آگاهانهی سریال بزرگترین نقطهی اختلاف مخاطبان خواهد بود. کسانی که دنبال ریتم تند، تعلیق مرسوم یا شوکهای ناگهانی هستند، احتمالاً با «Pluribus» ارتباطی برقرار نخواهند کرد. اما برای تماشاگرانی که از تلویزیون انتظار اندیشه دارند، این اثر یادآور زبانی تازه در روایت است؛ زبانی که درک شادی را در گروی تجربهی رنج قرار میدهد.
در نهایت، میتوان گفت «Pluribus» یکی از تأملبرانگیزترین آثار این دهه است؛ نه به دلیل پیچیدگی داستان یا جلوههای خارقالعادهاش، بلکه بهواسطهی پرسش سادهای که در تار و پودش تکرار میشود: آیا رسیدن به خوشبختی، پایان معنای زندگی است؟ سریال با شجاعت این پرسش را باز میگذارد، بیآنکه پاسخی صریح بدهد. زیرا همانطور که بعدها میفهمیم، شاید ارزش زندگی در خود جستوجو نهفته باشد، نه در یافتن پاسخ.
نوشته نقد و بررسی فیلم Pluribus (پلوریبوس) اولین بار در مووی مگ . پدیدار شد.











