خداحافظی با خانه پدری
مادرم با سینی قرآن و کاسه آبی که چند برگ سبز روی آن بود توی حیاط آمد. عروسک بچگیام هم دستش بود؛ مادرم با اینکه زن خودداری بود، با چشمهای خیس، عروسک را به محمدعلی داد و گفت: «این رو هم با خودتون ببرین! نمیخواستم تک دخترم رو به راه دور بدم، ولی چه کنم؟ با قسمت نمیشه جنگید. جان شما و جان خدیجهم.»










