وقتی برادر و شوهرم را در بیمارستان پر از مجروح نمیدیدم دلگرم میشدم
گاهی میرفتم بیمارستان سر میزدم تعداد مجروحها آنقدر زیاد بود که توی راهروی بیمارستان هم خوابیده بودند آنها را یکی یکی و با دقت نگاه میکردند میترسیدم آقا عزیز یا غلامحسین هم بینشان باشند وقتی نمیدیدمشان برمیگشتم خانه.








