سفری از پادگان اللهاکبر به دمشق
رفتم توی اتاق بچه را برداشتم و آوردم آقا عزیز بتول را گرفت و بوسید و بیاعتنا به من روی زمین نشست و با او مثل بچهها بازی کرد. من هم با خیال زیارت اثاثها را جابجا میکردم، درست و حسابی وسایل خانه را نچیده بوم که آقا عزیز بتول را زمین گذاشت و گفت: »خدیجه خانم چه کار میکنی ولش کن اینا رو ساک رو ببند آماده شو بریم.»










