زنجیره خبر
اولین
قدس آنلاین

ابلاغ سه قانون مصوب مجلس از سوی دکتر پزشکیان به قوه قضائیه و وزارت دادگستری 129 روز پیش
خبرگزاری برنا

پزشکیان سه قانون مصوب مجلس را به قوه قضائیه و وزارت دادگستری ابلاغ کرد 129 روز پیش
روزنو نیوز

ابلاغ سه قانون مصوب مجلس از سوی پزشکیان به قوه قضائیه و وزارت دادگستری 129 روز پیش
آنا
خبر فعلی

ابلاغ سه قانون مصوب مجلس از سوی پزشکیان به قوه قضائیه و وزارت دادگستری 129 روز پیش
عصر ایران

ابلاغ سه قانون مصوب مجلس از سوی پزشکیان به قوه قضائیه و وزارت دادگستری 129 روز پیش
خبرگزاری دانشجو

ابلاغ سه قانون مصوب مجلس از سوی پزشکیان به قوه قضائیه و وزارت دادگستری
همشهری آنلاین - علیالله سلیمی: مراد بیگ، حسام بیگ، خاله لیلا، صفرعلی و بقیه شخصیتهای سریال«روزی روزگاری» و همچنین شخصیتهای سریالهای«تفنگ سرپر» و «پشت کوهها بلند» از ماندگارترین و جذابترین کاراکترهای سینمایی و تلویزیونی ایران هستند که شاید همه ما با بیشتر آنها خاطره داریم. خالق این کاراکترها و قصههای دلنشینشان، امرالله احمدجو، مهمان برنامه«صد» تلویزیون همشهری شد. امید مهدی نژاد، شاعر و مجری این برنامه با امرالله احمدجو گفتوگو کرده که گزیدهای از این برنامه را با هم مرور میکنیم.
دومی، نام من سلیقه پدربزرگم خدابیامرز بود. اولی، نام خانوادگی هم سلیقه پدربزرگِ پدربزرگم بود. اعمال سلیقه ناخوشایندی نیست و خیلی هم خوشایند است. شغل که ندارم. مشغولیت دارم چون هر کار فرهنگی به نوعی فعالیت و مشغولیت است شغل نمی شود به آن گفت. تمام فعالیت های فرهنگی این گونه است. با این حال، در حال حاضر، مشغولیت من همان فیلمسازی و فیلمنامه نوشتن. ابداً. دقیق یادم نیست. ولی از دوره دبیرستان به خصوص دوره دوم رفتم سراغ ریاضی و فکر می کردم بروم رشته الکترونیک. ولی شرایط جوری شد که سر از بهترین جا در آوردم. آن چیزی که واقعا یک خوش شانسی بزرگ زندگی ام بود؛ فیلمسازی. البته آن زمان در رشته الکترونیک قبول شده بودم تا این که ناگهان یک دوستی معرف مدرسه عالی تلویزیون و سینما شد. آن وقت همه را خط کشیدم و رفتم به سمت چیزی که به آن عشق میورزیدم. دو تا تصویر از دوران کودکی خودم دارم. یکی از آنها خیلی خاص نیست. تصویری از مادربزرگ مادری ام خدابیامرز به یادم می آید که آن موقع آخرهای عمرش هم بود. آن زمان، پدرم از شهر آمده بود و یک ساعت دو زنگدار از آن قدیمیها آورده بود. من حدود 3 و نیم سال داشتم و به آن ساعت خیلی علاقه داشتم و مدام به آن دست می زدم و بازی می کردم. آن مادربزرگ مادری ام پرهیزم می داد. تصویر دوم که خیلی خوشایند است، به حدود چهار سالگی ام بر می گردد. پدرم یک کار غیرمتعارف کرد. وقتی می رفت صحرا تا برای سوخت بیاورد برای زمستان و تنور و اجاق، من را هم با خود برد. راه خیلی دوری بود. نحوه آوردن سوخت از صحرا را در سریال روزی روزگاری دیده اید. یادم می آید حتی بچه های 8-9 ساله را هم به ندرت می بردند اما پدرم من را با خود برد. چنان نقش صحرا جادویی در من اثر کرد که هنوز هم اثرش باقی است. حاصلش هم شد سریال روزی روزگاری که قهرمان اصلی اس، صحرا است. با صحرا دوست شدم. دوست واقعی. مثل دو تا انسان که با همدیگر دوست می شوند. این جوری رفاقت پیدا کردم با صحرا. خلاصه سریال روزی روزگاری هدیه صحرا به من است. هدیه یک دوست. خلاصه، بعد از آن سفر، به محض این که پا گرفتم در 6 -7 سالگی، سر به صحرا گذاشتم تا جایی که تشنگی باعث می شد برگردم. این تشنگی در بیابان ترسناک است. بعدها که بزرگتر شدم یک دستگاه موتورسکلیت خریدم و رفتن به صحرا تقریبا آسان شد. یک روز به صحرا رفته و نزدیک غروب روی بلندی نشسته بودم. آن بلندی به دره شیب داشت. گله ای میآمد. وقتی گله به سمت شیب سرازیر شد، کم کم ناپدید شد و فقط گرد و غبار برجا ماند. طولی نکشید که سگها از دره بیرون آمدند که ببینند این غریبه کیه که روی بلندی نشسته. با دیدن من، برگشتند. آن قدر به صحرا رفته بودم که با چوپان ها آشنا بودم و سگها من را می شناختند. همان جا، آن صحنه جنگ مرادبیگ و حسام بیگ در سریال روزی روزگاری و گرد و غباری که بر جا می ماند در ذهن من شکل گرفت. یک گروه از این طرف می آیند و یک گروه از آن طرف، با هم درگیر می شوند و اسبهای بیسوار و گرد و غباری که بر جا می ماند. فکر کردم این گروه ها چه کسانی هستند و برای چه با همدیگر درگیر شدند. قصه روزی روزگاری کم کم از آن جا شکل گرفت و گسترش یافت. بخش میمه که روستای خودمان هم جزوی از آن است. روستایی با اسم قدیمی«ویو» و اسم رسمیتر «زیادآباد». برای من مرکز جهان است. هنوز بارقه هایی از آن فرهنگ اصیل در این منطقه جاری است. من در ویو به دنیا آمدم و بزرگ شدم و بسیار آموختم از همولایتی های خود. صندوق آش در هم جوش. قصه و قصه و قصه و موعظه و برنامه های تفریحی و فوتبال. البته به نظر من، فوتبال یک درام تلویزیونی است تا ورزش بودن آن. مایه آبروریزی و ریا، شرمساری و تف سربالا. شهر دوستداشتنی با مردم خونگرم. من دو سال در آبادان بودم. شهر شلوغ. من هیچ وقت این قدر کینه قلمبه نشده بود در دلم نسبت به آن دو دیوانه؛ یکی نتانیاهو و آن یکی، اربابش ترامپ. سیگار و فندق، گوشی و کلیدم. حرص و جوش. می گویند بیهوده حرص و جوش میخوری. قبلا قبول نمی کردم اما الان قبول میکنم. یکی سروسامان دادن به قصه های ناتمام و نیمه کاره است و دیگری ساختن سریال«تولد». یکی دختردارشدن و فرزنددارشدن است؛ 2 دختر و یک پسر، خدا به ما داده که خدا را شکر می کنم بچههای سالمی هستند هم از جهت جسمی هم از جهت روحی و تربیتی و دیگری، فیلمساز شدن.
دومی، نام من سلیقه پدربزرگم خدابیامرز بود. اولی، نام خانوادگی هم سلیقه پدربزرگِ پدربزرگم بود. اعمال سلیقه ناخوشایندی نیست و خیلی هم خوشایند است. شغل که ندارم. مشغولیت دارم چون هر کار فرهنگی به نوعی فعالیت و مشغولیت است شغل نمی شود به آن گفت. تمام فعالیت های فرهنگی این گونه است. با این حال، در حال حاضر، مشغولیت من همان فیلمسازی و فیلمنامه نوشتن. ابداً. دقیق یادم نیست. ولی از دوره دبیرستان به خصوص دوره دوم رفتم سراغ ریاضی و فکر می کردم بروم رشته الکترونیک. ولی شرایط جوری شد که سر از بهترین جا در آوردم. آن چیزی که واقعا یک خوش شانسی بزرگ زندگی ام بود؛ فیلمسازی. البته آن زمان در رشته الکترونیک قبول شده بودم تا این که ناگهان یک دوستی معرف مدرسه عالی تلویزیون و سینما شد. آن وقت همه را خط کشیدم و رفتم به سمت چیزی که به آن عشق میورزیدم. دو تا تصویر از دوران کودکی خودم دارم. یکی از آنها خیلی خاص نیست. تصویری از مادربزرگ مادری ام خدابیامرز به یادم می آید که آن موقع آخرهای عمرش هم بود. آن زمان، پدرم از شهر آمده بود و یک ساعت دو زنگدار از آن قدیمیها آورده بود. من حدود 3 و نیم سال داشتم و به آن ساعت خیلی علاقه داشتم و مدام به آن دست می زدم و بازی می کردم. آن مادربزرگ مادری ام پرهیزم می داد. تصویر دوم که خیلی خوشایند است، به حدود چهار سالگی ام بر می گردد. پدرم یک کار غیرمتعارف کرد. وقتی می رفت صحرا تا برای سوخت بیاورد برای زمستان و تنور و اجاق، من را هم با خود برد. راه خیلی دوری بود. نحوه آوردن سوخت از صحرا را در سریال روزی روزگاری دیده اید. یادم می آید حتی بچه های 8-9 ساله را هم به ندرت می بردند اما پدرم من را با خود برد. چنان نقش صحرا جادویی در من اثر کرد که هنوز هم اثرش باقی است. حاصلش هم شد سریال روزی روزگاری که قهرمان اصلی اس، صحرا است. با صحرا دوست شدم. دوست واقعی. مثل دو تا انسان که با همدیگر دوست می شوند. این جوری رفاقت پیدا کردم با صحرا. خلاصه سریال روزی روزگاری هدیه صحرا به من است. هدیه یک دوست. خلاصه، بعد از آن سفر، به محض این که پا گرفتم در 6 -7 سالگی، سر به صحرا گذاشتم تا جایی که تشنگی باعث می شد برگردم. این تشنگی در بیابان ترسناک است. بعدها که بزرگتر شدم یک دستگاه موتورسکلیت خریدم و رفتن به صحرا تقریبا آسان شد. یک روز به صحرا رفته و نزدیک غروب روی بلندی نشسته بودم. آن بلندی به دره شیب داشت. گله ای میآمد. وقتی گله به سمت شیب سرازیر شد، کم کم ناپدید شد و فقط گرد و غبار برجا ماند. طولی نکشید که سگها از دره بیرون آمدند که ببینند این غریبه کیه که روی بلندی نشسته. با دیدن من، برگشتند. آن قدر به صحرا رفته بودم که با چوپان ها آشنا بودم و سگها من را می شناختند. همان جا، آن صحنه جنگ مرادبیگ و حسام بیگ در سریال روزی روزگاری و گرد و غباری که بر جا می ماند در ذهن من شکل گرفت. یک گروه از این طرف می آیند و یک گروه از آن طرف، با هم درگیر می شوند و اسبهای بیسوار و گرد و غباری که بر جا می ماند. فکر کردم این گروه ها چه کسانی هستند و برای چه با همدیگر درگیر شدند. قصه روزی روزگاری کم کم از آن جا شکل گرفت و گسترش یافت. بخش میمه که روستای خودمان هم جزوی از آن است. روستایی با اسم قدیمی«ویو» و اسم رسمیتر «زیادآباد». برای من مرکز جهان است. هنوز بارقه هایی از آن فرهنگ اصیل در این منطقه جاری است. من در ویو به دنیا آمدم و بزرگ شدم و بسیار آموختم از همولایتی های خود. صندوق آش در هم جوش. قصه و قصه و قصه و موعظه و برنامه های تفریحی و فوتبال. البته به نظر من، فوتبال یک درام تلویزیونی است تا ورزش بودن آن. مایه آبروریزی و ریا، شرمساری و تف سربالا. شهر دوستداشتنی با مردم خونگرم. من دو سال در آبادان بودم. شهر شلوغ. من هیچ وقت این قدر کینه قلمبه نشده بود در دلم نسبت به آن دو دیوانه؛ یکی نتانیاهو و آن یکی، اربابش ترامپ. سیگار و فندق، گوشی و کلیدم. حرص و جوش. می گویند بیهوده حرص و جوش میخوری. قبلا قبول نمی کردم اما الان قبول میکنم. یکی سروسامان دادن به قصه های ناتمام و نیمه کاره است و دیگری ساختن سریال«تولد». یکی دختردارشدن و فرزنددارشدن است؛ 2 دختر و یک پسر، خدا به ما داده که خدا را شکر می کنم بچههای سالمی هستند هم از جهت جسمی هم از جهت روحی و تربیتی و دیگری، فیلمساز شدن.



























